انگار در شهر دیگری هستیم. اصلا انگار در دنیای دیگری هستیم. اگر نمای لوکس الماس شرق از دور دیده نشود واقعا شک میکنیم اینجا یکی از محلات مشهد است. معتادها دورهمان کردهاند. وقتی میفهمند قصد گفتوگو داریم نرخ تعیین میکنند. یکی میگوید امروز دشت نکرده، دیگری میگوید گرسنه است. آن یکی خمار است.
راننده با یکی از آنها به عابربانک میرود تا برایش پول ناهار برداشت کند. اما او برای دوتا دوست دیگرش مواد میخرد. هنوز چند جمله با حسن که دلگرم به مواد مجانی است حرف نزدهام که مسعود خوش و خرم از راه میرسد. توی مشتش هم شیشه هست، هم کریستال. فوری در سهسوت پول را گرفته خریدش را کرده و آمده است. به همین راحتی. به همین دم دستی.
به قول مسعود فقط کافی است دستت را دراز کنی اما باید توی مشتت پول باشد. اینجا محله اسماعیلآباد است. پشت دیوارهای کاهگلیاش معتادها شبشان را تا صبح در همین سرما در هپروت سر میکنند. گاه نشئهاند و گاه خمار.
چشمهای درشتی دارد و مژههای بلند. گونهای برایش نمانده است. ژاکت کرمرنگش از شدت کثیفی به سیاهی میزند. سمیه متولد68 است اما به پیرزنی میماند که نه دندان در دهان دارد و نه نشاطی در چهره.
چی میکشی سمیه؟
دلار و شیشه
مگه دلار رو هم میکشن؟
اسم دیگه کریستاله
روزی چقد مصرف میکنی؟
100تا 120تومن.
روزی چقدر درآمد داری؟
100تا 120تومن.
چی میخوری پس؟
هیچچی.
یعنی چی هیچچی؟
اگه مردم غذا بیارن که خوبه اگه نیارن باید نان خشک بین آشغالها را سق بزنم.
بچه داری؟
نه.
اصلا ازدواج کردی؟
ازدواج؟ آره اونم چه ازدواجی!
چطور؟
من رو بابام تو دوازدهسالگی به 5کیلو دوا به یک پیرمرد 62ساله افغانستانی فروخت.
دوا؟
دوا همون هروئینه.
این چه ظلمی بود؟
(ابروهای قهوهایاش را در هم میکشد دانه دانه اشک از گوشه چشمهای مشکیاش سرازیر میشود.) شوهرم من را با خودش برد افغانستان. اونجا معتادم کرد. مجبورم میکرد مواد بخورم. سه ساعت مواد توی شکمم بود. میرفتم هرات، تریاکها رو بیرون میدادم.
تا کی اوضاعت اینطور بود؟
تا نوزدهسالگی.
بعدش چی شد؟
فرار کردم رفتم زاهدان پیش پدرم. راهم نداد. گفت ندارم 5کیلو هروئین شوهرت رو بدم. منم از همون موقع تا الان مشهدم.
یعنی 14ساله بیجا و مکانی؟
آره. 14ساله همه کار میکنم.از دزدی و ضایعات جمعکردن گرفته تا هرکاری فکر کنید انجام میدهم؛ هرکاری.
بین صحبتهایمان مرد جوانی سر میرسد و به سمیه اشاره میکند. سمیه اخمهایش را توی هم میکشد و با اشاره سر به او میفهماند که همراهش نمیرود.
ازت چی میخواست؟
هیچچی میگه بیا نگهبانی بده بریم دزدی. حوصله ندارم نمیرم.
سمیه نصفه ساندویچ توی دستش را گاز میزند. اشکهای صورتش را با گوشه آستین پاک میکند. راهش را میکشد و میرود. میخواهد برای شب سرد پیش رو چوب جمع کند.
سر حسن به فندک توی دستش گرم است. تکههای پلاستیکی سر فندک را باز میکند و دوباره میبندد. کپسول سبزرنگ فندک بزرگتر از اندازه معمول است. انگار خمار است. شاید هم نشئه. بین صحبتهایمان مدام چرت میزند. متولد51 است. کت سبزرنگی به تن دارد که باید خوب دقت کنی تا رنگش را از کثیفی تشخیص بدهی. صورتش دوده گرفته است. سیاه سیاه. حسن در سربازی معتاد شده است. به قول خودش از همه مدل در سربازی پیدا میشوند، آنهایی که از خانواده فرهنگی آمدهاند و آنهایی که بین قاچاق و مواد بزرگ شدهاند. خواهناخواه روی هم تأثیر میگذارند.
با چی شروع کردی؟
از هفدهسالگی با سیگاری و تریاک.
توی خونه کسی مصرف میکرد؟
پدرم تریاک میکشید.
بالأخره سربازی مؤثر بود یا پدرت؟
قبل از اینکه پدرم تریاک بکشه من توی سربازی مصرف میکردم.
الان که صنعتی میزنی. چطور شد پس؟
از سال 68تا 70توی سربازی تفننی تریاک میکشیدم. از 70معتاد شده بودم و شیره مصرف میکردم تا اینکه 79کریستال اومد.
خب تو که شیره میکشیدی چرا صنعتیاش کردی؟
از یک جایی به بعد مواد سنتی جواب نمیداد. یه مدت شیره رو میخوردم تا بیشتر نشئه بشم. مثل نقل و نبات مینداختم بالا. هفتهای 100گرم میخوردم. روزی سه وعده. دیگه از غذا افتاده بودم. کریستال که اومد مثلا خواستم به خوراک بیام. نمیدونستم چقد ضرر داره
توی این سالها ترک نکردی؟
چرا. سال84 رفتم توی انجمن ایای(AA) تا 89که لغزش کردم. 86 به اصرار خونواده ازدواج کردم. یک دختر دارم.(چرت میزند. دوباره که به حرف میآید انگار چیزی را به خاطر آورده)دخترم رو هفت ساله ندیدم.
هنوز مشغول حرفزدن هستیم که مسعود و راننده شهرآرا که برای برداشت پول رفته بودند از راه میرسند. حسن که تا آن موقع بین چرتهایش حرف میزد خواب از سرش میپرد؛ «مایه رو بده بیاد» مسعود مشتش را باز میکند و پلاستیک حاوی شیشه را به حسن میدهد. هنوز دارند حساب و کتاب میکنند؛ «مگه چند خریدی؟ خب 20تومن. 5تومن بقیش رو بده بیاد»
حسن قوطی طلاییرنگی را از بساطش بیرون میآورد. همهجور مواد در آن یافت میشود. ظاهر هیچکدامشان نشان نمیدهد میتوانند خودرو لوکس و خانه 400متری در وکیلآباد را دود کنند و ببرند هوا. اما با زندگی حسن همین کار را کردهاند. او خودش را اینطور توجیه میکند؛ «آدم معتاد خلأیی داره که با مواد پر میکنه. مواد را که میگذاری کنار اون خلأ توی وجود آدم باز میشه و دست از سرش برنمیداره.»
مسعود جوان سیوششسالهای است که به نسبت آدمهای دوروبرش ظاهر بهتری دارد و به کارتنخوابها نمیماند. کاپشن مشکی تنش کهنه نیست. صورتش کمی به زردی میزند اما هنوز چشمانش فروغ دارد. موها و ریشش هم آب و شانه شده و مرتب است. او در محله مثل آچار فرانسه میماند. میگوید: هر چه بخواهید برایتان جور میکنم. از لوازم ماشین تا اسباب خانه.
گویا اجناس سارقان را آب میکند و بینشان کیا و بیایی دارد. راننده همراهمان میپرسد در بساطتان آچار هم پیدا میشود؟ با تعجب نگاهش میکند و میگوید: آچار میخوای چیکار؟ مگه مصرفکنندهای؟ وقتی میفهمد منظورش آچار ماشین است میخندد پایپ را نشانش میدهد و میگوید: ما به این میگیم آچار. فعلا هم که با آچار شکسته مصرف میکنیم. مسعود چادر شب پر از چرک را روی سرش میکشد و با یک ببخشید شروع میکند به مصرف. در همان حال هم میگوید: گوشم با شماست خانم.
روزی چند وعده مصرف میکنی؟
یکسره؟
یعنی چی یکسره.
یعنی میخرم میآرم میکشم هنوز تمام نشده خمارم دوباره میرم میخرم میآرم، این یعنی یکسره.
با چی شروع کردی؟
با بنگ و مشروب. کریستال که اومد یکبار با رفیقم کشیدم خوشم آمد.
امان از رفیق ناباب.
(میخندد)ما رفیق نایابیم ناباب کدومه؟
توی خونواده فقط تو مصرفکنندهای؟
کدوم خونواده؟ من کسی رو ندارم. پدر و مادرم مردند. من هم تک فرزندم، نه خواهری نه برادری.
(حسن که حالا او هم زیر چادری مشغول مصرف است بین صحبتمان میدود و میگوید: ارثمرث چی؟ مسعود هم میگوید: همه رو دود کردم. میگویم: پس از مال دنیا چیزی نداری؟ میخندد و از همان زیر چادرشب میگوید: خدارو که دارم.)
اقوام چی؟ خاله؟ عمه؟
دارم هر از گاهی بهشان سر میزنم.
با تو خوب تا میکنند؟
خیلی(نیشخند میزند) راه خروج رو نشونم میدند. منم گاهی میرم سرکیسشون میکنم.
چند وقته کارتنخوابی؟
دو سه ماهی هست.
بچه اسماعیلآبادی؟
نه. چون جنسی که میخوام اینجا خوبش هست میآم اینجا. شیشه اینجا خوبش فراوونه. توی دروی هم خوبش پیدا میشه. هروئین خوب توی نوده، کریستال، خواجهربیع جای مردهها(میخندد)، تریاک و شیره هم باس بری افغانستان تا خوبشو پیدا کنی.
فقط به خاطر جنس اینجایی؟
اینجا همه شبیه همیم. کسی از کسی خجالت نمیکشه. راحتم دیگه.
از صبح چندبار کشیدی چندبار دیگه تا آخر شب میکشی؟
الان سری چهارممه. هنوز سهبار دیگه تا شب میکشم. تا پول پیدا میکنم شیشه میخرم. 200تومن پول دستم میآد یک کیک واسه خودم نمیخرم بخورم، همش رو جنس میگیرم.
اینجا کلانتری داره نمیترسین؟
یکی دوتا نیستیم که. حریفمون نمیشن.
همهجور آدمی بین کارتنخوابها پیدا میشود. از تحصیلکرده تا بیسواد. از پولدار تا ورشکسته. مصطفی جوان تحصیلکردهای است که خودش هم نمیداند چطور به اینجای ماجرا رسیده است. او چهلودوساله است و کارشناسی مهندسی صنایع غذایی دارد. از نوجوانی گیتار، سهتار و دوتار مینواخته و از جوانی تدریس هم میکرده است.
مصطفی خودت فکر میکنی چرا اینطور شد؟
پدر و مادرم که مردند همه چی از هم پاشید، عاطفه بین خواهر برادرهام هم انگار مرد.
موسیقی کمبودها رو پر نکرد؟
نه. هیچوقت جای خالی خونواده رو پر نمیکرد.
با چی شروع کردی الان چی میکشی؟
تریاک میکشیدم بو میداد دوستم گفت بیا تریاک چینی بکش(شیشه) سه تا دود بزنی جوابه بو هم نداره. منم چه میدونستم اینجوری گرفتار میشم. از چاله توی چاه افتادم دیگه.
ازدواج هم کردی؟
آره یه دختر دارم نمیدونم کجاست.
چرا؟ مگه از کی از خونه اومدی بیرون؟
من کارتنخواب نیستم. ببینین سرولباسم به کارتن خوابا نمیخوره. اومدم جنس بگیرم یکدقه توی پارک نشستم.
خب پس چی شد؟
11سال پیش رفته بودم جنس بخرم با 20گرم شیشه مأمورا منو گرفتند. سه سال افتادم زندان. زنم طلاق غیابی گرفت. حضانت بچه هم با اونه. میدونم رفته آلمان. الان دخترم باید 19سالش باشه.
سعی کردی پیداش کنی؟
چطوری؟ من با این درد کجا برم؟ اگه پاک بودم یه چیزی، الان پیداش هم کنم چی بگم؟ بگم کجا بودم. نه دیگه فایده نداره.
با کی زندگی میکنی پس؟
یک جا نگهبانم. با لیسانس صنایع بهم ماهی 3تومن بابت نگهبانی میدن. ضایعات هم جمع میکنم خرجم در بیاد. والا ماهی 3تومن مصرف میکنم.
ابتدای اسماعیلآباد تا چشم کار میکند زمین خالی است. دورش را بلوکه بتنی گذاشتهاند. ماشینها برای ورود به محله این بلوکها را دور میزنند. پشت آن بلوکها اما روی دیگر زندگی در جریان است. عدهای 4-5نفره همخرجاند.
با هم حرف میزنند. یکی پدرخرج است دیگری مانند مادر خانواده جورکردن غذا را به عهده دارد. طاها سیویکساله است. روی صورتش جای زخم دیده میشود طوری که میگوید وقت نشئگی روی جوشهای صورتش قفلی زده است. ساکن بولوار پیروزی است.
او و برادرش تنها فرزندان یک خانواده مرفه هستند. طاها با خاله صغری و دوتا مرد دیگر همخرج است. خانوادهاش تصور میکنند بعد از کمپ و ترک اعتیاد همراه دوستانش به شمال کشور رفته است، خبر ندارند در دل اسماعیلآباد خانواده دیگری برای خودش انتخاب کرده است.
ظاهر یزدان پنجاهوپنجساله مانند هنرپیشههای خارجی است. عکاسمان تصویر یک بازیگر اروپایی را توی گوشیاش پیدا میکند و نشانش میدهد. شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: چه فایده. من به درد کی میخورم؟ یکسال و نیم پاک بودم چی شد؟ چه گلی به سر کسی زدم؟ او به همراه سه مرد دیگر زیر تکه موکتی شبشان را صبح میکنند. زندگی گروهی به آنها کمک میکند شب را از سرما دوام بیاورند و روز همخرج مصرف مواد هم شوند. به هم قرض بدهند و از هم قرض بگیرند.
اورکت گشاد زردرنگی به تن دارد. سر آستینهایش سیاهِ سیاه است. هوا در حال تاریک شدن است و معصومه سیوهشتساله گوشه تنها پارک اسماعیلآباد خودش را جمع کرده و چای توی لیوان را هورت میکشد. آنقدر صورتش پر از چروک است که در نگاه اول به گمان زنی شصتساله میرسد. دندان درد است. مدام پلک میزند.
معصومه کی ازدواج کردی؟
12سالم بود.
حالا چرا اینقدر زود؟
زیر دست نامادری بودم.
یعنی بهاجبار شوهر کردی؟
نه عاشقش شدم فوری هم شوهرم دادند کسی نبود بگه تو از شوهر چی میفهمی. زوده.
شوهرت اعتیاد داشت؟
نه.
پس چطور معتاد شدی؟ غیر تو کسی توی خونه مصرف میکرد؟
نه نخالهشان منم. از شوهر اولم که با 2بچه جدا شدم. شوهر دوم خدا لعنتش کنه، کریستالی بود. بدبختم کرد.
جدا شدی؟ مگه عاشقش نبود؟
روی سرم هوو آورد. کاش میموندم و زندگی میکردم. اشتباه کردم. غرورم باعث شد طلاق بگیرم. اوضاعم بدتر شد که بهتر نشد.
شوهر دومت کجاست؟
سر دوقلوها حامله بودم ولم کرد و رفت.
پس دوتا بچه از شوهر اولت داری دوتا از دومی.
آره پسرم 24سالشه، دخترم 19سالشه و توی عقده، مهدیار و نرجس خاتون دوقلوهام 7سالشونه.
بچههات شاکی نیستن ولشون کردی؟ اصلا پیش کیاند پدر هم که ندارند؟
دخترم که توی عقده خیلی ناراحته. پیش مادرمن. مادرم قیّمشونه. جاشون خوبه.
چند وقته بچههات رو ندیدی؟
5-6ماهه.
دلت تنگ نمیشه.
(بغض میکند. صورت لاغرش مچاله میشود. سیگار شکستهای را از جیب بغلش در میآورد و روشنش میکند. پک عمیقی به آن میزند. اشکهایش به پهنای صورت راه میافتد.)پسر کوچیکم خیلی وابسته منه. دلم خیلی تنگ شده. رو هم ندارم برگردم. بچههام ازم خجالت میکشند. حق هم دارند.
دوقلوها میفهمند کارتن خوابی؟ اصلا معنی اعتیاد رو میدونند؟
بچهها زرنگن، خوب حالیشون میشه. مادرم میگفت به مهدیار گفته مادرت دوسِت نداره ولت کرده، پسرم جواب داده « نه مادرم ما رو دوست داره. یکبار خمار بوده همراش رفتم جنس بگیره هنوز پولش رو نداده. بهش گفتم مامان گشنمه، اونم فوری جنس رو پس داده، به جاش رفته برام غذا گرفته. »
نمیخوای روبه راه بشی؟
چطوری؟ آدم معتاد قدرت تصمیمگیری نداره.
پول جنست رو از کجا میآری؟
ضایعات جمع میکنم. الانم اومده بودم ضایعات رو بدم جنس بگیرم توی همین اسماعیلآباد کولهپشتیام و ضایعاتم رو دزدین. الان موندم چیکار کنم؟ از دندوندرد هم دارم میمیرم.
زندگی برای طاها، یزدان، حسن، مسعود، معصومه و... به یک شکل است. سیاه و دود گرفته. معلوم نیست عاقبت هر کدامشان چه میشود اما معلوم است اگر گرمخانهها باز نشود همین زمستان از سرما تاب نمیآورند.